عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسیدند .....


آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید : چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت نباید درد  و رنجی وجود داشت. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد......

و به آرایشگر گفت: می دانی چیست ... به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم . من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است با موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر: نه بابا آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری گفت: نکته همین است! خدا هم وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

 


گنجشک با خدا قهر بود…….

 

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

 

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

 

می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 

 فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

 

با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

 

گنجشک گفت :

 

لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغض راه کلامش بست.

 

 

 

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

 

خدا گفت:

 

 ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

 

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

 

خدا گفت:

 

و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!

 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...

 

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

 




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

Design By : ashkii341